حسین حسین ، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره

ادم برفی کوچولو

سلام خداجونم

سلام خدا جونم خدای خوب و مهربونم...خدا جونم چند وقته ازت خیلی دورم...قربون خدایی کردنت که به منه بنده ی نا چیزت نگاه نمیکنی و تو کار خودتو میکنی...دلم میخواد برم یه جای ساکت یه جایی خیلی دور یه جایی که هیچ صدایی توش نباشه فقط صدای موج دریا به گوشم بخوره من چشمام و ببندم فقط و فقط به ارامش امواج دریا گوش بدم دلم میخواد حرف نزنم فقط سکوت کنم و سکوت دلم میخواد نبینم دلم میخواد...خدایا خسته ام خسته از این زندگی بی معنی و تکراری حرفای تکراری شنیده های تکراری گفته های تکراری و حتی بعضی چهره های تکراری...دلم میخواد هیچی نخورم و هیچی ننوشم تا سبک مثل پروانه باشم دلم میخواد خنک باشم مثل یخ دلم میخواد ابی باشم مثل دریا...خدا جونم منو ببخش که تموم نعمت...
30 فروردين 1392

مهمونی

سلام کوچولوی نازنینم...دیروز حسابی خسته شدی از بازی کردن و شعر حفظ کردن یه شعر جدید یاد گرفتی:مرغ دلم راهی قم میشود...اینقدر ناز میخونی که نگو دیشب یه عالمه مهمون داشتیم همه اومده بودن عید دیدنی ههههههههههههه اخه توعید که ما نبودیم بعدشم ایام فاطمیه بود برا همین تاخیر افتاد...خلاصه تو هم کلی بازی کردی...الانم بیهوش گرفتی خوابیدی...دورت بگردم کوچولوی شیطون من...راستی بابایی چند وقته حسابی رفته تو نخ من اصرار داره برم برات یه نی نی ناز مثل خودت بخرم منم که هی انکار هههههههههههه تو هم هر چی که داری و به دردت نمیخوره و خوشت نمیاد میگی بزاریم برا نی نیمون بیچاره اون نی نی که قراره بیاد...دوست دارم قند عسلم ...
30 فروردين 1392

عاشقانه های من با همسرم...

عزیزم با تمام وجودم دوستت دارم... ممنونم به خاطر زحمتایی که برام میکشی تا منو لحظه ای شاد و خندان ببینی...دوست دارم و میدونم دوسم داری که چون عشق یه طرفه محاله...ممنونم  که به فکرمی...ممنونم که درکم میکنی...عزیزم دستای گرمت، نگاه مهربونت، لبخند ملیحت،آغوش پر مهرت،نفس های گرمت،صدای زیبایت...همه و همه اصلا وجود نازنینت بهم آرامش و امید و اطمینان و شادابی و افتخار و زندگی میده...خدارو هزاران بار شکر میکنم به خاطر هدیه های زیبایی که تو زندگی بهم داده از جمله تو و فرزند عزیزمون،نفسمون،حاصل عشقمون...واز تو قدر دانی میکنم برای اینکه کنارمی...عزیزترین و بهترینم میبوسمت ...
28 فروردين 1392

پاره ای از خاطرات انباشته

سلام نازنینم...خوبی؟خوشی؟سلامتی؟خداروشکر...یه عالمه خاطرات نگفته دارم و یه عالمه حال نداشته...این چند وقته مامانی حسابی تنبل شده...از اخرین روزهایی که گذشت میگم... ایام شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها رفتیم تهران خونه ی مامان جون صوری البته خودشون نبودن شبا با خاله سیمین و عمو معین میرفتیم هییت روزا هم تو خونه بودیم جمعه ناهار خاله سیمین و عمو معین مارو دعوت کرده بودن خونشون حسابی زحمت کشیده بودن دستشون درد نکنه...تا بعداز ظهر اونجابودیم و بعدش رفتیم خونه ی عمو مجتبی و خاله جون مریم و حسابی بهشون زحمت دادیم تقریبا یه ساعت نشستیم بعدش رفتیم بستنی مهمون عمو معین و خاله سیمین که جای همه سبز خیییییییییلی چسبید...تا یکشنبه شب تهران بودیم و بعد را...
28 فروردين 1392
1